باغچه بیدی 24 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست وچهارم : گاراژ نبرد

منشیم خبر داد آقایی اومدن اینجا و میگن با شما کار دارن ، خودشون رو معرفی نکردن اما میگن ببیندشون  می شناسین .
 
گفتم : اشکال نداره راهنماییشون کنید  بیان داخل . بعد از چند لحظه صاحب گاراژ خیابون نبرد از در وارد شد . بلند شدم و خندون رفتم به طرفش و گفتم:  اومدین تحقیقات محلی ؟ .........
دست دادیم و تعارف کردم بنشینه .......
گفت: خیلی مخلصیم ارباب .......
خشگم زد ، کلمه ارباب رو از کجا آورده بود. تعجب رو توی صورتم خوند ........ نذاشت زیاد توی اون حال بمونم . گفت :  اونروز فامیلت به نظرم خیلی آشنا  اومد ..... اما هرچی به مغزم قشار آوردم بیادم نیومد این فامیلی رو از کجا می شناسم. تا دیروز که رفتم باغچه بیدی ..... تازه دوزاریم افتاد که این فامیلی رفیق شفیق دیرینه ام نادرخان ِ ،  بعد از  پرس و جو متوجه شدم تو پسر نادر هستی  .......
من و بابات همکلاسی بودیم توی دبیرستان ....... خیلی ریفیق بودیم ........ البته من نتوستم تا کلاس دوازده بخونم و دیپلم  بگیرم به سیکل قناعت کردم و رفتم سر کار ....... بعد از  یه مدت شاگردی با وساطتت بابات ، ناصرخان  پدر بزرگت یه مغازه از این گاراژی رو که اومده بودی  بخریش ،  خرید و قسطی به من فروخت . منم گذاشتم پشت کار رو کم کم همه گاراژ رو طی بیست سال خریدم ..... چرخ روزگار و مشکلات زندگی من و پدرت رو از هم دور کرده. نه اینکه خواسته باشیم .... نه  ....... شد دیگه  ......... روراستی که توی حرفات بود تکونم داد که بیام توی باغچه بیدی ، تحقیق کنم ببینم چیکار داری می کنی .........  تازه  متوجه شدم که تو پسر نادری واسه همین امروز بلند شدم بی اجازه اومدم اینجا ........
گفتم: کلمه ارباب ؟!!!!!!
گفت: توی محل از هرکی سراغت رو گرفتم ، پرسیدن ارباب رو میگی ...... فهمیدم ارباب قلب همه اهل محل هستی ، جریان رو پرسیدم  گفتند ؛ بابات اینجوری صدات می کرده ............ گفتم وقتی نادر خان اینجوری صدات میکرده ؟ من کی باشم که با اسم دیگه ای صدات کنم.
توذهنم همه اش اسم بابام می چرخید ............ نادر خان ........ نادر خان هر جا میرم. یه جوری حضورش رو حس می کنم ..... حس می کنم قبل از من اونجا بوده و مسیر رو برام هموار کرده .....
رشته افکارم رو برید و گفت : قیمت واقعی ملک رو در آوردم ..... ده درصد هم از اون که شما می گفتی ارزون تره ...... فروختم خیرش رو ببینی  ...........
ایندفعه دیگه واقعا خشگم زد ....... اومدم چیزی بگم .........
گفت : ......... هیچی نگو ........ هیچی ...... من هرچی دارم از جد وآبا تو دارم. اصلا نباید پول بگیرم ....... اما چون مرام خانواده شما رو میشناسم . اونچه که قیمتش می گیرم ........... کلید گاراژ رو از جیبش در آورد و گذاشت جلوی من .....  گفت ریش و قیچی دست خودته
بلند شدم و دست دادم و تشکر کردم  .......
گفت: از همین حالا گاراژ در اختیار شماست و هر کاری دوست دارین میتونین توش انجام بدین. هر وقت خواستین خبرم کنین سر چهار راه ششم بهمن محضر آماده سند خوردنه.
گفتم : من هنوز اسم شما رو نمی دونم .
گفت : بَرو بچه ها حاج منصور صدام میکنن. منصور نور محمدی  .....
مسعود رو خبر کردم و خیلی خلاصه قضیه رو گفتم و قرار شد ..... با حاج منصور هماهنگی های لازم رو انجام بده .
حاج منصور بلند شد و پیشونی منو بوسید و دنبال مسعود برای انجام هماهنگی  رفت  .......
 
در حال دور شدن گفت: میتونم بازم بیام ببینمت؟
گفتم: در اتاق من همیشه روی شما چهار طاق بازه .......
خندید و دور شد و رفت ....
بلافاصله به مهندس پرهام زنگ زدمو گفتم کلید گاراژ دوم هم اینجاست میتونی بیایی ببریش.
کار خیلی منظم و با سرعت داشت پیش می رفت . مطالعات مربوط به سرمایه گذاری در تانزانیا هم  تقریبا تموم شده و بود و دیگه لازم بود یک بررسی میدانی انجام بشه ......... با مهندس قاسمی تلفنی  هماهنگ کردم تا ترتیب یک سفره بیست روزه رو بده ......... و بهش گفتم تصمیم دارم خانوادگی بیام ...... گفت اتفاقا  جای بسیار زیبا و تماشایی هست. قصد داشتم همه اعضای هیئت امنا را برای یک استراحت ببرم. اما همه گفتند که کارها زمین میمونه . قرار شد سید و نسیم ، همراه من و ملیحه و مامان بریم.  وجود سید به عنوان آچار فرانسه تیم  ضروری بود . ملیحه و نسیم رو به جای ماه عسلی که نرفته بودیم توی لیست قرار دادیم. مامان هم به جهت  گشت و گذار وترمیم روحیه و بعد اینکه با دخترا باشه  ........
مهندس قاسمی گفت : همه کارهای لازم رو انجام  میدم. فقط زمانش کی باشه خوبه .......

گفتم : فکر میکنم یک هفته دیگه خوبه .....
گفت: حتما هماهنگ می کنم و خبر میدم ......
نیم ساعت بعد مهندس قاسمی تماس گرفت و گفت : دوتا مسیر پروازی برای رفتن به دارالسلام داریم. از دوبی  یا استانبول . کدوم رو رزرو کنم.
کمی فکر کردم و گفتم . استانبول ...... و اگه ممکنه دو یا سه روز اونجا بمونیم بعد بریم دارالسلام.....
مهندس گفت: البته کار ساده ای هست. پس هتل هم رزرو می کنم برای دو شب و سه روز .....
گفتم :عالیه .......
مهندس پرسید : کار دیگه ای لازم میدونین هماهنگ کنم ......
گفتم : نه ....... فقط حتما خودتون هم بعنوان لیدر این تور کاری تفریحی همراهمون باشید  ......
گفت: چشم ، حتما در تمام طول سفر کنار شما خواهم بود. البته جوری که مزاحم خلوت و آرامش شما نباشم .......
تشکر کردم و تماس رو تمومم کردم.
به سید و ملیحه و نسیم خبر دادم که سفری در پیش است ....... هر سه تاشون به دقیقه نکشید که توی دفترم بالا و پایین می پریدن ...... البته سید کمتر ورجه وورجه میکرد .... اما ملیحه و نسیم از ذوق داشتن سکته میکردن.......
 
جریان مسافرت رو عصری که رسیدیم خونه برای مامان تعریف کردم ......... خیلی خوشحال شد ....... واقعا به این سفر نیاز داشت .
بلافاصله شروع کرد برنامه ریزی کردن ........ داشت با خودش بلند بلند فکر می کرد........ یه لحظه سکوت کرد و پرسید : رضا کوچولو چی میشه ......
من و ملیحه بهم نیگا کردیم و بعد از چند لحظه من گفتم : بچه رو که نمیشه اینجا گذاشت بدون مادرش ....... بنابراین اون هم با هامون میاد ....... بلافاصله به مهندس قاسمی زنگ زدم و گفتم یه مهمون کوچولو هم داریم ........
گفت: مشکلی نیست هماهنگ می کنم .......... بعد اضافه کرد خوب شد تماس گرفتید و می خواستم زنگ بزنم و بگم برای سفر به تانزانیا باید بریم انیستیتو پاستور واکسن های هپاتید و مالاریا بزنیم.
پرسیدم : برای بچه ضرری نداره ..... آخه خیلی کوچیکه ........
گفت : توی انیستیتو می پرسیم ....... فردا ساعت ده جلوی انیستیتو می بینمتون. موقع ورودمون به تانزانیا باید ده روز از واکسیناسیون گذشته باشه.
گفتم : باشه ...... فردا سر ساعت ده اونجا خواهیم بود .......
خداحافظی کردم و تلفن رو گذاشتم سر جاش ......  رو به مامان و ملیحه گفتم : این مشکل هم حل شد ........ پیش بسوی استانبول و دارالسلام ........
مامان و ملیحه هورا کشیدن و همدیگه رو بغل کردن ..... مامان رفت یه ظرف بزرگ هندونه قرمز و شیرین رو که خنک خنک شده بود آورد  و گفت: حالا وقتشه که جیگراتون حال بیاد.
در حالیکه زیر دستی هندونه رو از دستش می گرفتم گفتم : دستت درد نکنه مامان جون ....... یه خبر خوب دیگه هم برات دارم .....
گفت : همیشه خوش خبر بودی ...... بگو ببینم دیگه چه خبری داری برام ؟
جواب دادم : برات یه کار خوب در نظر گرفتم ، تا هم سرت گرم بشه و هم یه صواب ببری ......
پرسید : چکار باید بکنم ؟
جواب دادم : ما توی آرامشگاه ها ، مهد کودک و اتاق بازی داریم برای بچه ها ،  تا مادراشون از سر کار بیان خونه  ............. می خوام مسئولیت این کار رو به شما بسپرم ...... البته اگر حوصله داشته باشی ...... و ...... خودت بخوای ........
گفت: چرا نخوام ....... حتما میخوام و بهت قول میدم با تمام توانم این کار رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم ......
با این توافق مادرانه پسرانه  ....... خیالم از بابت وضعیت مامان هم راحت شد  .......
دست ملیحه رو گرفتم و به مامان گفتم : ما بریم استراحتی بکنیم  .......
مامان گفت: باشه ...... برین استراحت کنین ...... برای شام دارم ..... کتلت می زارم ..... خوبه .......
ملیحه گفت : مامان جون شما زحمت نکشین . من خودم یه کاریش می کنم.
گفت : نه دخترم  ، برو استراحت کن .......  من ترتیب این کار رو میدم. حوصله ام از بی کاری سر رفته ......
تشکر کردیم و رفتیم برای استراحت ........
حدود ساعت پنج ونیم بود که از خواب بیدارشدیم  و رفتیم توی سالن نشیمن .  مامان  وقتی صدامون رو شنید ، با سه تا چایی تازه دم و یه دیس خرما اومد سراغمون  و خبر داد  که سید محسن زنگ زده و پیغام داده اگر میشه یه توکه پا  بیاین خونه ما ؛  مامان شوکت باهاتون کار داره ........
چایی رو خوردیم و لباس پوشیدیم تا بریم پیش مامان شوکت و ببنیم چیکار با هامون داره .......... دم در بودیم که مامان لباس پوشیده و آماده گفت : بریم ، منم میام ........  حدس زدم باید از توی خونه موندن حوصله اش سر رفته  باشه ..... گفتم بریم ..... و حرکت کردیم  .......
وقتی رسیدیم دیدم مثل همیشه همه اونجا جمع هستند. بابا ، مامان لیلا ، خانم سادات ، نرگس ، مصطفی . حتی  مسعود و نفیسه .......
با همه سلام و علیک کردیم و نشستیم . بلافاصله نسیم و نرگس سفره بزرگی رو آوردن و پهن کردن ....... پرسیدم چه خبره ..... پشت سرش مصطفی با تعدادی کاسه و قاشق از راه رسید و اون ها رو توی سفره چید . دخترا اینبار با نون سنگک برش خورده وارد اتاق نشیمن شدن و پشت سرشون سید با یه قابلمه بزرگ سیراب شیردون ........ رسید و نشست زمین .... رو به محسن کرد و گفت : یکی یکی کاسه هارو بده تا واسه همه بکشم ..... اول کاسه مامان شوکت رو کشید و بعد بابا عباس و همینطور از بزرگ به کوچیک کارش رو ادامه داد ....... آخر سر گفت : خب بقیه اشم مال خودم ..... که با اعتراض همه روبرو شد .... البته به شوخی ....... برای خودش هم یک ظرف کشید و همه با هم شروع کردیم به خوردن عصرونه ........
بعد از عصرونه مامان شوکت من و صدا کرد و گفت: شنیدم که می خواین برین سفر ....... با رضا کوچولو چیکار می خواین بکنین ....... براش توضیح دادم .... که قراره اونو هم دنبالمون ببریم  ........
یه کم پکر شد و گفت : ولی من طاقت دوریشون رو ندارم ........
یه کم باهاش حرف زدم و گفتم : توی این مدت یا مصطفی یا نرگس هر کدوم یک شب پیش شما میمونن ....... و براش توضیح دادم که چقدر این سفر مهمه ..... بالاخره پذیرفت  که این مدت دوری رو تحمل کنه ....... 
خانم سادات  که متوجه  مشکل وغصه مامان شوکت شده بود . نزدیک ما اومد و گفت: مامان شوکت جون من و نرگس با اجازه تون تا بچه ها مسافرت هستن می خوایم مزاحم شما بشیم و بیاییم اینجا با هم باشیم.......
مامان شوکت گفت : قدمای شما بالای چشم  من .... اما من راضی به زحمت شما نیستیم ....... نمی خوام شما بخاطر من خودتون رو به زحمت بندازین ......
خانم سادات گفت:  بودن با شما برای ما رحمت الهی هست  نه زحمت . این رو هم بعنوان تعارف نمی گم  ...... ما خودمون رو دعوت کردیم
مامان شوکت لبخندی زد و نشون داد خیالش راحت شده .....
 

                                                                                    پایان فصل بیست وچهارم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:52 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.